تو را آلوده دامن دیگران خواهند و من خواهم

به پایت سر نهادم تا سر و سامان من باشی
به راهت جان فدا کردم؛ مگر جانان من باشی

 

به سوز من نمی سازی، که با من هم نوا گردی
ز دردم نیستی آگاه تا درمان من باشی

 

به دریای محبت پا نهادم بر سر هستی
بدین سودا که دریای من و طوفان من باشی

 

مرا شد طاق ِ ابروی تو محراب دعا، زان رو
که همچون اشک بالای صف مژگان من باشی

 

تو را آلوده دامن دیگران خواهند و من خواهم
چو شبنم پاک و چون گل تازه در دامان من باشی

 

شد از شیرین و تلخ ِ زندگی، عشقت مرا حاصل
نشد از شوربختی گوهر غلتان من باشی

 

درین وادی که با من سایۀ من سر گران دارد
چه سازم تا دلیل روح ِ سرگردان من باشی؟

 

به رویت چهرۀ جان بیند از روشندلی "مشفق"
گر ای خورشید وش؛ آئینۀ تابان ِ من باشی!

 

مشفق کاشانی

مست

دلم امروز گواه است کسی مي‌آيد
حتم دارم خبری هست ... گمانم بايد ...

فال حافظ هم، هر بار که می‌گيرم باز
«مژده ‌ای دل که مسيحا نفسی ... » می‌آيد

بايد از جاده بپرسم که چرا می‌رقصد
مست موسيقی گامی شده باشد شايد

ماه در دست، به دنبال که اينگونه زمين
مست، می‌گردد و يک لحظه نمی‌آسايد ؟!

گله کم نيست، ولی لب ز سخن خواهم بست
اگر آن چهره به لبخند لبی بگشايد

محمد مهدی سیار

میرم

 

چطوری میتونی به یکی بگی خداحافظ وقتی حتی نمی‌تونی زندگی بدون اون رو تصور کنی؟


من نمی‌گم خداحافظ، من هیچ چیزی نمی‌گم، من فقط میرم.

🎥 My Blueberry Nights (2007)

دارم

 

داشتن و نداشتنت هر دو سخت است!

صنم

 

چه شود به چهره ی زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

ز تو گر تفقد و گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ی ما که خون به دل شکسته ی ما کنی

تو کمان کشیده و در کمین، که زنی به تیرم و من غمین
همه ی غمم بود از همین، که خدا نکرده خطا کنی

تو که هاتف از برش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته ز کوی وی، نظر از چه سوی قفا کنی

هاتف اصفهانی

انتظار

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

سعدی

میلاد مسیح

مژدهٔ عمر ابد می‌رسد اکنون ز لبش
صبرکن یک نفس ای دل که مسیحا آمد

 وحشي بافقي

نگاه

سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من

چون قحط دیده‌ای که به نعمت رسیده است...

صائب تبریزی

 

پی نوشت:
اما چه کنم که حرام خدا را نباید حلال دانست.