تو را آلوده دامن دیگران خواهند و من خواهم
به پایت سر نهادم تا سر و سامان من باشی
به راهت جان فدا کردم؛ مگر جانان من باشی
به سوز من نمی سازی، که با من هم نوا گردی
ز دردم نیستی آگاه تا درمان من باشی
به دریای محبت پا نهادم بر سر هستی
بدین سودا که دریای من و طوفان من باشی
مرا شد طاق ِ ابروی تو محراب دعا، زان رو
که همچون اشک بالای صف مژگان من باشی
تو را آلوده دامن دیگران خواهند و من خواهم
چو شبنم پاک و چون گل تازه در دامان من باشی
شد از شیرین و تلخ ِ زندگی، عشقت مرا حاصل
نشد از شوربختی گوهر غلتان من باشی
درین وادی که با من سایۀ من سر گران دارد
چه سازم تا دلیل روح ِ سرگردان من باشی؟
به رویت چهرۀ جان بیند از روشندلی "مشفق"
گر ای خورشید وش؛ آئینۀ تابان ِ من باشی!
مشفق کاشانی
بسم الله الرحمن الرحیم