خورشید من ، برای تو یک ذره شد دلم
چندان که در هوای تو از خاک بگسلم

دل را قرار نیست ، مگر در کنار تو
کاین سان کشد به سوی تو ، منزل به منزلم

کبر است یا تواضع اگر ، باری این منم
کز عقل ناتمامم و در عشق کاملم

با اسم اعظمی که به جز رمز عشق نیست
بیرون کِش از شکنجه ی این چاه بابلم

بعد از بهارها و خزان ها ، تو بوده ای
ای میوه ی بهشتی از این باغ ، حاصلم

تو آفتاب و من چو گل آفتابگرد
چشمم به هرکجاست تویی در مقابلم

دریا و تخته پاره و توفان و من ، مگر
فانوس روشن تو کشاند به ساحلم

شعرم ادای حق نتواند تو را ، مگر
آسان کند به یاری خود « خواجه » مشکلم

« با شیر اندرون شد و با جان به در شود
عشق تو در وجودم و مِهر تو از دلم »

حسین منزوی